یه روز برا گرفتن کلنگ از همسایمون که یه کوچه بالاتر از ما ساختمون میساختن رفته بودم ،چون خودش اونجا نبود مجبور شدم کمی منتظر بمونم به پیرمردی که نمازش رو تموم کرد و داشت بساط نهارش رو پهن میکرد،گفتم قبول باشه ولی انگار بد جوری تو فکر فرو رفته بود دو صدام رو نشنید از اونجاییم که کمی فضول تشریف دارم،جلو تر رفتم و پرسیدم چی شده پدر جان انگار تو فکری یه بغضی گلوش رو گرفته بود،گفت چیزی نیست نشستم پای سفره و گفتم مهمون نمیخوای بالاخره به حرفش گرفتم و فهمیدم ناراحتیش از اینه که ساختمونی که توش کار میکنه به صورت غیر موجاز داره ساخته میشه و نگرانیش از اینه که یه وقت پولی که میگیره حروم نباشه.گفتم پدر جان اینکه ناراحتی نداره ول کن برو یه جا دیگه،یه آهی کشید و گفت بعد از یه ماه بیکاری تونسته این کارو پیدا کنه قبلا تو یه کارخونه قراردادی کار میکرده که بعد از یه سال کار بیرونش کرده بودن،میگفت تازه هنوز حقوقشون رو هم کامل ندادن قبلا هم ازشون امضا گرفتن که حق شکایتم ندارن اینام که نمیدونستن ورقه ای که برا امضا بهشون میدن چیه از ترس اخراج شدن امضاش میکنن و کارشون به اینجا میکشه. میگفت یه پسر و یه دختر داره که هر دوشون هم دانشجوی دانشگاه آزاد هستن و شهریشون داره کمرشو خم میکنه. اینارو داشت میگفت که یه دفه بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن،گفت:(اینا که کارشون غیر قانونیه منم از یه طرف بد جوری به پول احتیاج دارم و از طرف دیگه تا حالا یه لقمه نون حروم به خورد خانوادم ندادم موندم چیکار کنم،دستاشو برد بالا و گفت خدا خودت یه راهی نشون بده.) بعدش پاشد و رفت یه گوشه فهمیدم نمیخواد دیگه بیشتر از این اشکاشو ببینم منم برگشتم. چند روز بعد وقتی از همسایمون سراغشو گرفتم گفت حتی برا گرفتن حقوقشم نیومده.
هفته کارگر مبارک